خانم آن نیست که جانانه و دلبر باشد

خانم آنست که باب دل شوهر باشد

بهتر است از زن مه‌‌طلعت همسرآزار

زن زشتی که جگرگوشهٔ همسر باشد

زن ‌یکی بیش مبر زآنکه بود فتنه و شر

فتنه آن به که در اطراف تو کمتر باشد

زن شیرین به مذاق دل ارباب کمال

گرچه قند است نباید که مکرر باشد

کی توان داد میان دو زن انصاف درست

کاین‌چنین مرتبه مخصوص پیمبر باشد

حاجتی را که تو داری به مونث زان بیش

حاجت جنس مونث به مذکر باشد

با چنین علم به احوال زن، ای مرد غیور

چون‌ پسندی که زنت عاجز و مضطر باشد

زن بود شعر خدا، مرد بود نثر خدا

مرد نثری سره و زن غزلی‌تر باشد

نثر هرچند به تنهایی خود هست نکو

لیک با نظم چو پیوست نکوتر باشد

زن یکی‌، مرد یکی، خالق و معبود یکی

هر یک از این سه‌، دو شد مهره به شش‌در باشد

زن خائن تبه و مرد دوزن بیخردست

وآنکه ‌دارد دو خدا مشرک و کافر باشد

کی پسندی که نشانی به حرم قومی را

که یکایک ز توشان قلب مکدر باشد

وز پی پاس زنان‌، گرد حرمخانهٔ تو

چند خادم به شب و روز مقرر باشد

نسل این فرقهٔ محبوس حسود غماز

به سوی مام کشد خاصه که دختر باشد

می‌شوند آلت‌ حرص و حسد و کینه و کذب

نسل‌ها، چون به یکی خانه دو مادر باشد

ربشهٔ تربیت و اصل فضیلت مهرست

مهر کی با حسد و کینه برابر باشد

گر شنیدی که برادر به برادر خصمست

یا که خواهر به‌ جهان دشمن خواهر باشد

علت واقعی آنست که گفتم‌، ورنه

کی برادر به جهان خصم برادر باشد

نشود منقطع از کشور ما این حرکات

تا که زن بسته و پیچیده به چادر باشد

حفظ‌ ناموس ز معجر نتوان‌ خواست «‌بهار»

که زن آزادتر اندر پس معجر باشد

غم‌مخور جانا در این‌عالم که عالم هیچ نیست

نیست‌هستی‌جز دمی‌ناچیز و آن‌دم‌هیچ‌نیست

گر به‌واقع بنگری بینی که ملک لایزال

ابتدا و انتهای هر دو عالم هیچ نیست

بر سر یک مشت خاک اندر فضای بی‌کنار

کر و فر آدم و فرزند آدم هیچ نیست

در میان اصل‌های عام جز اصل وجود

بنگری اصلی مسلم و آن مسلم هیچ نیست

دفتر هستی وجود واحد بی‌انتها است

حشو این‌ دفتر اگر بیش‌ است‌ اگر کم‌ هیچ‌ نیست

در سراپای جهان گر بنگری بینی درست

کاین جهان غیر از اساس نامنظم هیچ نیست

چیزی از ناچیز را عمر و زمان کردند نام

زندگی چیزی‌ ز ناچیز است‌ و آن‌ هم‌ هیچ نیست

عمر،‌ در غم خوردن بیهوده ضایع شد �‌بهار�

شاد زی‌ باری که اصلا شادی و غم هیچ نیست

تا به گل هر لحظه بلبل را فغانی دیگراست

هر طرف از شهرت گل داستانی دیگر است

عشق بلبل جلوهٔ گل را نمایان کرد و بس

ورنه گل را درگلستان دوستانی دیگر است

بانگ عشاق وطن غالب زروی درد نیست

خلق را دربارهٔ ایشان گمانی دیگر است

خرقه و دراعه و داغ جبین حرفیست مفت

صاحبان روح عالی را نشانی دیگر است

گربه سبک مدعی رنگین نمی گویم سخن

رخ متاب از من که عاشق را زبانی دیگر است

از مصیبت‌ها منال ای دل که در زیر سپهر

هر مصیبت بهر دانا امتحانی دیگر است

گوش‌جان‌بگشای‌و بشنو زانکه‌اشعار «‌بهار»

صحبت کروبیان را ترجمانی دیگر است