-----BEGIN ARGO VPN BRIDGE BLOCK-----
eNoNzMFugjAAANB/6dnEUqMbJh66Bl2L2Dh1Q+IFasVKaQ1IsZr9u95f3hM42bTK
GjANBuCae23zI5gC6Vkv6hAWaOUKQie0itSSsEeWMpSlVHHFVDYquz06d0eUBXsU
9Mv6bTe0pebLCbNW/LKGyQjOwAC0qjT5rWvku06iHaHRYUh+MOTFfOJDI7ptPPZ/
448L0lyudCxUzKqHLORC8C1WEXafdXhzRnjb2CTWp3BToRTdmwXuS6cPw/nvGRJ7
D9j1G8/A/wv8tkdv
-----END ARGO VPN BRIDGE BLOCK-----
-----BEGIN ARGO VPN BRIDGE BLOCK-----
eNoNzEGOgjAUANC7dKuLDgoRExYIBX+REgwYddcixc6gMtWKaLy77l/eC91rfVWX
M5r/jFHHh/bCD2iO6oH21cnFwmJ3EYADf0StAvrcb6m134LKFNUiZh1fghGnDQbV
qyp2h8PXsjB/ytzz0BhdVXPmN6Prb5mSMoAox/8rCzYmlY1M6DqMWZT7j7Igksvp
oiOQ9COn0jKyfUX8RxY6Jr3pJiuLpMKj3YybmWv7bcvsyW9TCACcUp3VR+Kh9wcn
mUKc
-----END ARGO VPN BRIDGE BLOCK-----
-----BEGIN ARGO VPN BRIDGE BLOCK-----
eNoNzckOgjAUQNF/6VYTAUdMXGDV2gYxNCYqccNQylMpCkpB47/L/ubcL6pFWUGh
0Nzso0fY3oswQXMkWqbj3DYiy6sjTCf0tgYXs09wYlZworAH1pyPTAsi39GQKQoa
YmK3Sdd6K/+T+osF6qMKpApf71J05G7tY0qevJw4TZ7VJKU8GltbaeJ4W/hGOBK2
QaYiL9WwvVFuOOCYdMlktXFxkgreZInuuZeBmc20t7qO1ZnzVxHgLDg4Fsju9/sD
nLxDwQ==
-----END ARGO VPN BRIDGE BLOCK-----
-----BEGIN ARGO VPN BRIDGE BLOCK-----
eNoNzLsOgjAUANB/6exAUYyYMBgopFUhmCCPrVAwF6RIQRCN/677yfmgqVQDdBLt
8Qo9+HLvuEB7VC5sLlpTy3V/ym26pQ2Bk83eWcL0LKEQAOuFFLNo3W3mNc9UN0cK
MxSeuYi/953wXYWWhVZogJvk41OV//ZMIpsSrvHoaLS1uLfCu9p+E0dV7pt9z67y
HATGOo3rFwl2G3wAcpB1E1ZYm1QV4aJTNVdJBo6RPjZTnI801uCihoK42J0t9P0B
o/FF1w==
-----END ARGO VPN BRIDGE BLOCK-----
-----BEGIN ARGO VPN BRIDGE BLOCK-----
eNoVzdFugjAYQOF36a0mCo4NSLzAiqZVwJpFK/EG2gp/mIXBANH47tP7k+88UKfq
BkqNXGOMqmT4KROJXKQG2ourM03NsEsx+SSFD1tM7zGnZswJREBzwaWheKVj027T
GdUEehBrZ5CvPlyy+4XN52iMGsh08tfW6sUGPsNklddWsf7i/rYdjbR5vImPnZrh
MPjFnr2x9ldBi6OzoSxLPPDyYAEH/5Q1nXHIllKGnK2m3+dJFQ0ljSwwcL7vz5Py
Up2K9/D5D7enRQQ=
-----END ARGO VPN BRIDGE BLOCK-----
داستان پیرمرد طمعکار و دختر کشاورز
کشاورزی از یک پیرمرد در روستا پول قرض گرفته بود و موفق نشده بود که در زمان مقرر بدهی خود را ادا کند. پیرمرد طلبکار نزد کشاورز رفت و به صورت اتفاقی دختر بسیار زیبای او را دید. فکری عجیب به سرش زد و تصمیم گرفت نقشهاش را عملی کند. پیرمرد به کشاورز گفت: در صورتی که دختر تو با من ازدواج کند من تمامی بدهی تو را میبخشم. برای نشان دادن حسن نیت خود یک کیسه سیاه بر میدارم و یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در آن میاندازم؛ در صورتی که دختر تو سنگریزه سیاه را از کیسه خارج کند، با من ازدواج میکند و من از بدهی تو چشمپوشی میکنم و آن را میبخشم. حال اگر دخترت سنگریزه سفید را از کیسه خارج نماید، نیازی به ازدواج با من نیست و من باز هم بدهی تو را میبخشم. همچنین در صورتی که دختر تو راضی به انجام این کار نشود مجبوری به زندان بروی!
دختر کشاورز از پشت پنجره تمامی صحبتهای پیرمرد و پدرش را شنید و نقشهای کشید تا بتواند خود و پدرش را از این مخمصه نجات دهد و با پیرمرد طمع کار ازدواج نکند.
پیرمرد دو سنگریزه از زمین مزرعه برداشت و داخل کیسهای سیاه انداخت. دخترک چشمان بسیار تیز بینی داشت و متوجه شد که پیرمرد حیلهگر دو سنگریزه سیاه داخل کیسه انداخته است تا دخترک با برداشتن هر یک از آنها مجبور به ازدواج با پیرمرد فریبکار شود! اما سکوت کرد و منتظر ماند تا پدرش او را صدا کند.
پیرمرد کیسه را جلوی دخترک گرفت و از او درخواست کرد یکی از سنگها را از کیسه بیرون بیاورد و آن را نشان دهد. دخترک دست خود را داخل کیسه کرد و یکی از سنگریزهها را خارج نمود. سریع سنگریزه را به زمین انداخت و وانمود کرد که سنگریزه از دستش لغزیده و به زمین افتاده است. سپس با ناراحتی گفت: آه من چقدر بی دست و پا هستم، یک سنگریزه را هم نتوانستم در دستم نگه دارم. حال میتوانید سنگریزهای که داخل کیسه مانده است را نگاه کنید، اگر سیاه باشد، مشخص میشود که سنگریزهای که من برداشتم سفید بوده است.
پیرمرد سنگریزهای که داخل کیسه بود را برداشت و با دیدن سنگریزه سیاه معلوم شد که سنگریزهای که از دست دخترک افتاده، سفید بوده است. بدین ترتیب پیرمرد طمعکار ناچار شد تا بدهی مرد کشاورز را طبق قولش ببخشد و دخترک نیز با او ازدواج نکند.