داستان عاشقانه او یک فرشته بود

روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو سال، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.»پسر گفت: «گوش می‌کنم.»دختر گفت: «من می‌خواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمی‌دانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچ‌وقت آن‌طور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر می‌خواهم.»پسر گفت: «مشکلی نیست.»دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»پسر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من می‌خواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را می‌خواهم و عاشقانه دوستت دارم.»دختر با تعجب گفت: «یعنی تو هنوز می‌خواهی با من ازدواج کنی؟»پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»دختر پرسید: «مطمئنی دیوید؟»پسر گفت: «آره و همین امروز هم می‌خواهم تو را ببینم.»دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمی‌اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هرچه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پسر زنگ خورد.دختر گفت: «سلام.»پسر گفت: «سلام، پس کجایی؟»دختر گفت: «دارم می‌آیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟»پسر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی‌آمدم عشق من.»دختر گفت: «آخه…»پسر گفت: «آخه نداره، زود بیا. من منتظر هستم.» و پایان تماس…پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار پسر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه می‌کرد. پسر که مات و مبهوت مانده بود، فقط با تعجب به او نگاه می‌کرد.دختر با لبخندی پر از اشک گفت: «سوارشو زندگی من…»پسر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح می‌خواهم.»دختر گفت: «هیس، فقط سوار شو…»آری، دختر یکی از ثروتمندترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانه‌ترین زندگی را ساختند.دخترک سال‌ها بعد داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف کرد و گفت: «هیچ‌وقت نمی‌توانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمی‌توانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شوم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که می‌گفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد می‌کرد، اما من تسلیم نشدم و با خود می‌گفتم اگر می‌خواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. می‌دانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود.»

داستان اشک من و باران

حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،– چیزی شده ؟چشمامو از نگاهش دزدیدم ،– نه .. ببخشید ،خودش بود ، شک نکردم ، خودش بودبعد از ده سال ، بعد از ده سال …. خودش بود .با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،خودش بود .نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،پرسید :– مسیرتون کجاست ؟گلوم خشک شده بود ،سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،به چشمام جراءت دادم ،از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ،خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،به خدا خودش بود ،به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من … خدای من ….با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ….زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،به ساعتش نگاه کرد ،روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس …چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ،توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و … نبود ،بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،خل بودم دیگه ،نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،عاشقی کنم براش ،میگفت : بهت نیاز دارم …ساکت می موندم ،میگفت : بیا پیشم ،میگفتم : میام …اما نرفتم ،زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،دلم می خواست بسوزم ،شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،– همینجا پیاد میشم .پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،– بفرمایین …دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..– لازم نیست ..– نه خواهش می کنم …پولو گذاشت روی صندلی جلو … صدای باز شدن در اومدو بعد .. بسته شدنش .خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .برای چند لحظه همونطور موندم ،یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،برای فریاد کردنش ،برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ،دیدمش … چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و … دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .صدا توی گلوم شکست …اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز …دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد …سر خوردم روی زمین خیس ،صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد …مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم …منو بارون .. ، زار زدیم ،اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم …بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.خل بودم دیگه ..یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟نه ..عاشق تر شده بودمعاشق تر و دیوانه تر … چه کردی با من تو … چه کردی …بارون لجبازانه تر می باریدخیابان بهار ، آبی بود .آبی تر از همیشه …

روانشناسی زناشویی - آیا عشق برای شما همه چیز است ؟ چقدر در مورد عشق می دانید ؟ برخلاف تصور اکثر مردم ، عشق پایدار چیزی است که باید ساخته شود و طرفین باید به طور آگاهانه برای پرورش و شکوفایی آن تلاش کنند .

عشق پایدار چیست ؟

در ابتدای برخی روابط اینطور به نظر می رسد که دو طرف قصد ساختن کلیتی را دارند. ما فقط با هم آشنا می شویم. چیزهای یکسانی را دوست داریم، نظرات مشترکی داریم، به چیزهای یکسانی می اندیشیم و جملات همدیگر را کامل می کنیم. هیچ دوری و فاصله ای وجود ندارد، گویی که نیمه گمشده افسانه ای را یافته ایم.

درسی که ناگزیر در مورد زندگی می آموزیم- زندگی معلم بسیار خوبی است- این است که بسیاری از این عشق ها گذرا هستند. عشق واقعی- یا چیزی که من آن را عشق بلوغ یافته می نامم- از احترام گذاشتن به تفاوت های میان دو طرف و کنار آمدن با آن ها نشئت می گیرد. عشق بالغ نوعی از عشق است که دو فرد متفاوت به هم می رسند و هر کدام تلاش می کنند که با هم به یگانگی برسند. و از همین یگانگی، چیزی پایدارتر و مستحکم تر می سازند که در زمان تنهایی نداشتند.

خوب حالا می خواهیم این فرایند را از دیدگاه روانشناسی بررسی کنیم :

بسیاری از بزرگان به این نکته توجه کرده اند. خلیل جبران اینگونه بیان می کند،" اجازه دهید میان با هم بودنتان اندکی فاصله باشد... در کنار یکدیگر بایستید، اما نه تنگاتنگ!! زیرا که ستون های معبد دور از هم ایستاده اند، و درخت بلوط و سرو در سایه هم نمی بالند."

بسیاری از روابط سالم و پایدار نیستند زیرا دوری اندکی در آن ها وجود دارد. واژگان رایج برای این مورد " وابستگی" یا "به دام افتادن " است. به بیان روانشناسانه، آن را " ذوب شدن در دیگری " می نامیم.یک فرد در دیگری گم می شود.نوعی خاموشی هویت شخصی وجود دارد.چنین روابطی به جای امنیت، نوعی ناامنی ایجاد می کند زیرا احساس نمی کنیم که بدون هم قادر به زندگی هستیم.

اجازه دهید در با هم بودنتان اندکی فاصله باشد

در روابطی که سالم و پایدارند، جایی برای نفس تازه کردن وجود دارد. دوستان، علائق، احساسات، افکار و عقاید دیگری هم وجود دارند. فرصتی برای تنهایی و فاصله ای شخصی یا همان " زمانی برای خودم" وجود دارد.

وقتی دو شخص متفاوت به هم می رسند، فرصتی برای فداکاری، سهیم شدن و بخشندگی دو طرفه وجود دارد. جدایی و دوری از هم فرصتی برای اعتماد به وجود می آورد، فرصتی که اگر دو طرف هرگز جدا نباشند به وجود نمی آید. همچنین باعث احساس امنیت می شود،زیرا در مواقع سختی واقعا احساس دوست داشته شدن را درک می کنیم، نه در زمان خوشی.

پس اجازه دهید در با هم بودنتان هم اندکی فاصله باشد. اگر بتوانید چنین کاری انجام دهید، عشقی دارید که می توانید به آن تکیه کنید.

نوشته پروفسور جنیفر کانست

منبع:آی بانو

داستان زندگی حضرت علی (ع) کودکانه

روزى در کوچه‏ هاى کوفه به تنهائى راه مى ‏رفت، همانند همه مسلمین در کمال سادگى با نرمى و آرامش و همه‏ جا را زیر نظر داشت، چون مسئول بود و نقش رهبریت جامعه را ایفا مى ‏کرد،د

ر راه زنى را ملاحظه فرمود که مشک آب بر دوش و ازنفس افتاده، به آرامى نزدیک آمد و آن زن را خسته و رنجیده خاطر یافت، مشک آب را بدوش گرفت تا زن مقدارى استراحت کند،

در راه جویاى احوال آن زن شد؟ زن عرضه داشت: شوهرم در یکى از جنگها در سپاه على بن ابى طالب شهید شد، حال من و چند کودک یتیم، بدون سرپرست مانده و آهى در بساط نداریم.

امام على علیه السلام برگشت و آن شب را تا سپیده صبح به ناراحتى گذراند. صبح زنبیل طعامى با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بین راه، کسانى از حضرت درخواست مى کردند زنبیل را بدهید ما حمل کنیم.

حضرت مى فرمود: روز قیامت اعمال مرا چه کسى به دوش مى گیرد؟ به خانه آن زن رسید و در زد. زن پرسید: کیست ؟ حضرت جواب دادند: کسى که دیروز تو را کمک کرد و مشک آب را به خانه تو رساند، براى کودکانت طعامى آورده، در را باز کن!

زن گفت: خداوند از تو راضى شود و بین من و على بن ابیطالب خودش حکم کند. حضرت وارد شد، به زن فرمود: نان مى پزى یا از کودکانت نگهدارى مى کنى؟

زن گفت: من در پختن نان تواناترم، شما کودکان مرا نگهدار! زن آرد را خمیر نمود. امام على علیه السلام گوشتى را که همراه آورده بود کباب مى کرد و با خرما به دهان بچه ها مى گذاشت.

با مهر و محبت پدرانه اى لقمه بر دهان کودکان مى گذاشت و هر بار مى فرمود: از خدا بخواهید که على را ببخشد.

خمیر که حاضر شد امیرمؤمنان علیه السلام تنور را هیزم کرد و شعله ور ساخت و چهره مبارک خود را نزدیک مى ‏آورد و به خود خطاب مى ‏کرد: یا على آتش دنیا را مى بینی چه سوزان است! بدان که آتش آخرت بسیار سوزان ‏تر است.

در این میان یکى از زنان همسایه که امام را می شناخت، وارد شد و به مادر کودکان نهیب زد: واى بر تو! می دانى این آقا کیست؟! این پیشواى مسلمین و زمامدار کشور، على بن ابى طالب علیه السلام است.

زن که از گفتار خود شرمنده بود با شتاب زدگى گفت: یا امیرالمؤمنین! از شما خجالت مى کشم، مرا ببخش !

اما حضرت با تواضع و فروتنى زیادى فرمودند: شما ببخشید که تا کنون مشکلات شما را حل نکرده بودم، از درگاه خدا بخواهید که على را مورد عفو و بخشش خود قرار بدهد

بدهد.

داستان شهادت حضرت علی (ع) برای کودکان

تسنیم/ مدیرکل ثبت احوال فارس، پرطرفدارترین اسامی نوزادان در این استان را اعلام کرد.

سیدعباس هاشمی، مدیرکل ثبت احوال فارس با بیان اینکه در سال گذشته 57 هزار و 518 رویداد ولادت در فارس ثبت شده که این تعداد شامل 29 هزار و 675 نوزاد پسر و ٢٧ هزار و 843 مورد نوزاد دختر بوده، اظهار کرد: در سال 1400 هم 58 هزار و 919 مورد ولادت در استان ثبت شده بود که مقایسه آن با آمار ولادت سال گذشته نشان از روند کاهشی موالید فارس طی سال 1401 دارد.وی بیان کرد: امیرعلی، آریا، آیهان، محمد، علی، آراد، امیرحسین، ماهان و کیان، بیشترین فراوانی نام نوزادان پسر در سال 1401 بود و فاطمه، رستا، زهرا، دلوین، نیلا، آوا، آیلین، آوینا، سلین و هانا، بیشترین فراوانی نام نوزادان دختر در این سال است.

۵ نکته بیل گیتس که آرزو کرد قبلا می‌دانست

این میلیاردر ۶۷ ساله 5 نکته را که خود هرگز در روز فارغ‌التحصیلی‌اش دریافت نکرده بود، با دانشجویان در میان گذاشت؛ مخصوصا به دلیل انصراف خودخواسته‌اش از دانشگاه هاروارد پس از سه ترم برای پایه‌گذاری مایکروسافت.

کد خبر:۱۱۷۶۵۱۷

تاریخ انتشار:۰۳ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۵:۱۷

                              ۵ نکته بیل گیتس که آرزو کرد قبلا می‌دانست

به گزارش ایندیپندنت، بیل گیتس که یکی از بنیان‌گذاران مایکروسافت است، اخیرا پنج چیزی را که آرزو داشت در سن کمتر می‌دانست، فاش کرد.

بیل گیتس اخیرا برای فارغ‌التحصیلان دانشگاه آریزونای شمالی صحبت کرد؛ در مراسمی روز شنبه ۱۳ مه که ضمن آن مدرک دکترای افتخاری گرفت و سخنرانی آغازین را ایراد کرد.

این میلیاردر ۶۷ ساله توصیه‌ای را که خود هرگز در روز فارغ‌التحصیلی‌اش دریافت نکرده بود، با دانشجویان در میان گذاشت؛ مخصوصا به دلیل انصراف خودخواسته‌اش از دانشگاه هاروارد پس از سه ترم برای پایه‌گذاری مایکروسافت.

هنگام سخنرانی برای فارغ‌التحصیلان ان‌ای‌یو [دانشگاه آریزونای شمالی]، اولین توصیه او این بود که زندگی نمایشنامه تک‌پرده‌ای نیست.

گیتس در سخنرانی‌اش گفت: احتمالا در حال حاضر برای تصمیم‌گیری درست در مورد حرفه آینده‌تان روی خود فشار زیادی حس می‌کنید. ممکن است به نظر برسد این تصمیم‌ها دائمی‌اند. اما این‌طور نیست. کاری که فرداــ یا حتی طی ۱۰ سال آینده‌ــ انجام می‌دهید، لزوما همان کاری نیست که تا ابد انجام خواهید داد.

گیتس اذعان کرد اگرچه فکر می‌کرد تمام زندگی خود را صرف کار در مایکروسافت خواهد کرد، حالا شغل تمام‌وقت او انجام دادن کارهای بشردوستانه در بنیاد غیرانتفاعی بیل و ملیندا گیتس است‌ــ بنیادی که او با همسر سابقش، ملیندا فرنچ گیتس، تاسیس کرد. او گفت: تغییر دیدگاه یا داشتن شغل دوم نه‌تنها اشکالی ندارد، بلکه می‌تواند بسیار هم خوب باشد.

دومین توصیه‌ای که گیتس آرزو داشت در هنگام فارغ‌التحصیلی‌اش می‌شنید، این بود که هرگز آن‌قدر باهوش نیستید که سردرگم نشوید. این میلیاردر به فارغ‌التحصیلان اطلاع داد [همه] در مقطعی از حرفه خود با مشکلی مواجه خواهند شد که به‌تنهایی قادر به حل آن نیستند. گیتس به دانشجویان گفت که در آن شرایط، وحشت نکنید، فقط نفسی بکشید و خود را مجبور کنید مسائل را سبک‌سنگین کنید.

گیتس همچنین به آن‌ها گفت افراد باهوشی را پیدا کنند و از آن‌ها چیز یاد بگیرند، مانند همکارانی باتجربه‌تر، فارغ‌التحصیلان هم‌رده با دیدگاه متفاوت یا متخصصان در زمینه‌های کاری موردنظرشان. او اعتراف کرد: تقریبا تمام دستاوردهایم به این خاطر بود که سراغ افرادی رفتم که بیشتر [از من] می‌دانستند. افراد می‌خواهند به شما کمک کنند. نکته کلیدی این است که از درخواست کمک نترسید.

سومین نکته‌ای که گیتس به دانشجویان گفت، رفتن به سراغ کارهای گره‌گشای مشکلات مهم بود.

این غول حوزه فناوری گوشزد کرد در زمانه‌ای که مشکلات مهم بسیاری حل‌نشده باقی مانده‌اند مثل تغییرات اقلیمی یا انحراف‌هایی در فناوری هوش‌ مصنوعی، جوانان بسیاری دارند وارد دنیای کار می‌شوند. او گفت: اگر روزهای خود را صرف کاری کنید که گره‌گشای مشکل بزرگی باشد، به شما انرژی می‌دهد تا بهترین کارتان را انجام دهید. این شما را مجبور می‌کند خلاق‌تر باشید و به زندگی شما یک هدف قوی می‌دهد.

گیتس چهارمین پند ساده خود را هم گفت: نیروی دوستی را دست‌کم نگیرید. او از دوست دوران بچگی خود، پل آلن، یاد کرد که سرانجام در راه‌اندازی مایکروسافت به گیتس پیوست. گیتس خاطرنشان کرد دوستان همچنین می‌توانند در آینده به منبع عالی پشتیبانی، اطلاعات و مشاوره تبدیل شوند.

در پایان، گیتس آخرین پند را هم به دانش‌آموختگان دانشگاه آریزونای شمالی داد؛ پندی که به قول خودش بیش از همه از آن استفاده کرد.

او گفت: قدری استراحت کردن به معنای تنبل بودن نیست و افزود خیلی زمان برد تا خودش به این آخرین نکته پی ببرد. یکی از بنیان‌گذاران مایکروسافت در توضیح گفت خیلی طول کشید تا بفهمد که زندگی فقط کار نیست.

گیتس در توضیح گفت: سن‌وسال شما را که داشتم، به تعطیلات و مرخصی رفتن اعتقادی نداشتم. به تعطیلات آخرهفته اعتقادی نداشتم. همه اطرافیان را وادار می‌کردم ساعت‌های بسیار طولانی کار کنند. در روزهای آغازین مایکروسافت، دفتر کار من مشرف به محوطه پارکینگ بود و مواظب بودم ببینم چه کسانی زود می‌روند و چه کسانی تا دیروقت می‌مانند.

او در ادامه گفت: اما سنم که بالاتر رفت و به‌خصوص وقتی پدر شدم، پی بردم زندگی فقط کار نیست. یادگرفتن این درس را به اندازه من طول ندهید. برای تقویت کردن رابطه، جشن گرفتن کامیابی‌ها و کمر راست کردن از زیر بار شکست‌ها وقت بگذارید. هر وقت لازم بوداستراحت کنید. همچنین در صورت لزوم به اطرافیان آسان بگیرید.

ایرانی‌ها دو برابر مردم دنیا نمک می‌خورند

رئیس گروه تغذیه و دارویی دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی، نسبت به مقدار مصرف روزانه نمک و خطراتی که در پی دارد، هشدار داد.

کد خبر:۱۱۷۶۰۲۷

تاریخ انتشار:۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۰۸:۵۴

                              ایرانی‌ها دو برابر مردم دنیا نمک می‌خورند

به گزارش «تابناک» به نقل از مهر، فرشته فزونی خاطرنشان کرد: طبق توصیه سازمان بهداشت جهانی حداکثر مقدار مصرف روزانه نمک در افراد زیر ۵۰ سال پنج گرم معادل یک قاشق چایخوری و در افراد بالای ۵۰ سال، بیماران قلبی و عروقی و کودکان روزانه کمتر از سه گرم نمک است.

وی تاکید کرد: این میزان نمک شامل نمک‌های پنهان در غذا مانند نمک موجود در نان، پنیر و…، هم می‌شود.

تبلیغاتالی گشت

فزونی، متوسط مصرف روزانه نمک در ایران را حدود ۱۰ گرم عنوان کرد که ۲ برابر مقدار توصیه شده سازمان جهانی بهداشت (کمتر از پنج گرم در روز) است و افزود: این موضوع اهمیت فرهنگ‌سازی تغذیه صحیح و اصلاح الگوی غذایی را بیش از پیش نمایان می‌سازد.

به گفته وی، مواد غذایی نمک سود و دودی شده انواع شور و ترشی‌ها، سس‌های سالاد آماده، سویا سس، زیتون و خردل، سوپ‌های آماده، تنقلات شور مانند چیپس سیب زمینی، چوب شور، چیپس ذرت، کراکر، آجیل، مغزهای شور و… حاوی مقادیر زیادی سدیم هستند و افراد باید در مصرف آنها احتیاط کنند.

رئیس گروه تغذیه و امور دارویی معاونت بهداشت دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی، به افراد توصیه کرد هنگام خرید یک محصول به نشانگرهای رنگی تغذیه‌ای محصولات غذایی توجه کنند و برحسب میزان انرژی، نمک، قند، چربی و اسید چرب ترانس مواد غذایی را انتخاب کنند.

وی خاطرنشان کرد: محصولاتی که حاوی مقادیر زیاد قند، نمک، چربی، اسید چرب ترانس و انرژی هستند در برچسب غذایی با رنگ قرمز مشخص شده‌اند.

توصیه‌های مهم برای کاهش مصرف سدیم

تا حد امکان، نمک مصرفی خود را کاهش دهید.

نمک مصرفی باید از نوع تصفیه شده یددار باشد اما فراموش نکنید نمک تصفیه یددار نیز مانند سایر نمک‌ها موجب افزایش فشارخون می‌شود.‌

سر سفره به غذا نمک نزنید و نمکدان را از سفره و میز غذا حذف کنید.

به جای نمک از چاشنی‌هایی مانند سبزی‌های معطر تازه یا خشک مانند (نعناع، مرزه، ترخون، ریحان و…) یا سیر، لیموترش تازه و آب نارنج برای بهبود طعم غذا استفاده کنید.

به جای تنقلات شور، به فرزندان خود، میوه و آجیل خام بدهید.

فرزندان خود را از کودکی به مصرف غذای کم نمک عادت دهید.

اگر به تدریج مقدار نمک افزوده شده به غذا را کاهش دهید ظرف چند هفته ذائقه شما به غذای کم نمک عادت می‌کند.

مصرف گوشت‌های فرآوری شده مثل سوسیس و کالباس که حاوی نمک زیادی است را به حداقل برسانید.

غذاهای کنسروی حاوی نمک زیادی هستند، مصرف آنها را کاهش دهید