یا مقیل العثرات
سفارش شدی رستگار.....
ای عجب دست روزگار چه کار کرد.....
عیب نداره رستگار شدی.
سفارش شدی رستگار.....
ای عجب دست روزگار چه کار کرد.....
عیب نداره رستگار شدی.
و کوه ها سر جایش زقصیذه اند...
اندیشه فرو رفت در کورسوی نور...
وبچه ها سرجاشان خشک لرزیده اند...ای امان داد مرا فریاد ببند...
و زمینی که به خود نرمیده است...
و چه آشکارا ما همدیگر را می بینیم...
نه ستبری که بترس خود خوابیده است!
کوچه بازارها را بزن به سیم گرگ...
مگرت مرا رهاییده جردیده است...
وخموش فریاد کن پسرم عزیز...
که کلاهی که رفت باد دیده است...
و شغالی غلامی کرد نزد ما...
که چرا رنگ من پریده است...
تو ندانی که چیست راه غریب...
تو بیایی همه بگریخته است!
نور ما خاموش از دهان فحش ها !!
پیرمردانه در انفکاک رحم باز خندیدیم!!!
که چرا نیامدم ومن ماندم تا توبگویی!!!...
ولی توحالا مرده ای برای من!!!...
ولی من باز می آیم سر کوچه تان تا اندکی برقصی برایمان ومن نظاره گر در اندوه خیال پوچش زندگیت باشم سرفراز!!!...
که چه کرده اند مرا با تو!!!...
گفت یارب تو همان کودک من یاری کن هر کجا هست خدایا تو نگهداری کن ناگهان از عقبش گفت که امین ای خضر هست در شان تو هم سوره یاسین ای خضر گر قبولت نبود بار دگر غایب شو بر رخ خویش نقابی زن و برحاجب شو باز آن زنده دل از روی ادب شد به حجاب بار دیگر سوی مغرب شد و بربست نقاب شهر مغرب چو قدم زد پس از آن بیرون شد بر سر راه ملاقات شه مردان شد طفل بگفتا که ایا خضر ترا می نگرم هست این لحظه دو ساعت که ترا منتظرم خضر چون کرد نظر طفل بگفتش که سلام بپرید از سر خضر عقل وهم از هوش تمام
چهره اش زرد و لبش خشک و بشد دم بسته پای آن ماند ز رفتار و بشد دلخسته طفل گفتا که ایا خضر تویی فخر قدم نیست مانند تو امروز کسی در عالم بگذر از این سخنانی که همه چون و چراست دم مزن خضرکه این دفعه دگر نوبت ماست روی کن در عقب ای خضر نگه کن بر من معجز از من بظهور آید و تو کن احسن خضر چون کرد نظر بر عقب و برگردید اثری از قد و بالای همان طفل ندید گفت امروز خدایا بکجا افتادم روی خود سوی همان کوچه چرا بنهادم این بگفت و سوی صحرا و بیابان گردید کوه و دشت و دمن و بیشه شتابان گردید نه صدایی نه نوایی بشنید از آن طفل هم به دندان لب حسرت بگزید از آن طفل بگذشت از همه جا و اثری دیده نشد طی شد از غصه آن طفل پسندیده نشد پای آن ماند ز رفتار و بسی گردش کرد باز آمد لب دریا بنشست با رخ زرد زد به الیاس صدایی که برون شو از آب خضر محنت زده ی خویش برادر دریاب چونکه الیاس شنید این سخن از خضر نبی خویشتن از ته دریا بفکند بر عقبی گفت ای خضر چرا مانده و حیرانی تو هم بکار خودت ای خضر پریشانی تو خضر گفتا چه بگویم به تو من ورد زبان چه بدیدم به جهان آنچه بگویم به زبان شدم امروز بگردش که جهان سیر کنم نظر از روی حقیقت سوی این دیر کنم برسیدم به یکی شهر من از راه دراز وقت ظهری بدو رفتم سوی مسجد به نماز چونکه فارغ شدم از ذکر روان گردیدم بسر کوچه یکی طفل عرب من دیدم طفل چون کرد نظر گفت به من خضر سلام باز برده ز سرم عقل و هم از هوش تمام داد الیاس جوابش که ایا خضر نبی هفت سال است که این طفل چنین کرده بما روزی آمد ته دریا و به من یاری کرد چند روزی به من غمزده دلداری کرد پس از آن غیب شدو بنده ندانم بکجاست یا بعرش است بفرش است همان سر خداست اثری از قد و بالاش نمی یابم من نظری از رخ زیباش نمی یابم من الغرض همچو قضیه به منم رخ داده من ندانم بکجا رفته همان شه زاده خضر نومید زالیاس بشد آن سرور زار و حیران و سراسیمه بشد بار دگر
بارالها تو از این غصه مرا باز رهان بار دیگر من محزون به همان طفل رسان گفت در دل بروم تا بخورم آب حیات گاه باشد که همان طفل بود در ظلمات بر سر چشمه و هر غار و هر کوه و کمر بیشه و غروه ودره بنمود آن چه نظر نه صدایی نه ندایی بشنید از آن طفل هم بدندان لب حسرت بگزیدش بر طفل بس که گرد آمده بود صورت او پنهان بود هم بخود حال پریشانی خود حیران بود کام آن خشک بُد از تشنگی اندر ظلمات گفت در دل بروم تا بخورم آب حیات باز آمد لب چشمه نشست آن از پا سرو رُخ تازه نمود بشد از نو احیا سر آن چشمه گلی چید که تا بوش کند کف خود زد به همان آب که تا نوش کند ناگهان از ته آن چشمه صدایی بشنید بعد از او باز پس از لحظه ندایی بشنید که ایا خضر نبی جام بگیر از دستم نوش کن ماء معین زانکه من از وی هستم خضر چون کرد نظر صاحب آواز ندید بخود آن لحظه کسی یاور و دمساز ندید گفت ای صاحب آواز ایا نیک اختر پس کجا جام که من آب خورم ای سرور ناگهان دید که دستی بشد از آب برون آن همان جام پر از آب گرفتی به عیان جام بگرفت از آن دست از آن آب بخورد پس دگر جام نداد او به همراهش برد دگر آواز برآمد که ای خضر نبی آب خوردی جام بردن بُوَد از بهر چه چی خضر گفتا که خدایا به من این هجر بس است این صدا از ته این چشمه ندانم چه کس است ای جوان رحم به حالم که ز پا افتادم بهرت ای طفل ببین من بکجا افتادم به خدایی که تو را مرتبه ات داد زیاد به کریمی که ترا روز ازل نام نهاد به رسولی که بود از همه عالم بهتر به محمد که بود نام خوشش پیغمبر دهمت من قسم ای طفل بیا باور کن تو بیا از ته این چشمه خودت ظاهر کن چونکه دادش قسم آن لحظه بر او ذات الیم ناگهان گشت همان آب از آن لحظه دو نیم نوری اول به ظهور آمد و بعد از پس نور روی آن طفل از آن آب بیامد به ظهور قد و بالاش همه خشک برون شد از آب ناگهان شد دل خضر بر آن طفل کباب که ایا طفل حزین من به فدای تو شوم من به قربان همه درد و بلای تو شوم
صدقا طفل که مرشد تویی اندر عالم این زمان بهر خدا رحم نما بر حالم تو بگو با من مسکین که کجا رفته بدی به کجا بودی و اندر ته این چشمه شدی گفت ای خضر به همراه تو بودم همه جا سخنانت بشنیدم همگی جا بر جا گفت ای خضر مگو طفل که من طفل نیم منم آخر به خدا بسته و از ذات ویَم منم آن کس که دو عالم به طفیلیم بر پاست در سما شمس و قمر ذره ای از انور ماست کعبه از مولد من قبله حاجات آمد نورم از نور خداوند به یک ذات آمد آنکه بگرفت سر راه نبی من بودم در سما دید چو شیر ازلی من بودم من علیم که علی نام خدا می باشد به تو هر لحظه خدا راهنما می باشد